روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید
که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…
شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد
و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده
و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود
و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند
باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت :
بقیه در ادامه مطلب... 
ادامه مطلب ...